ریحانه رسول
نگاهم کن
لحظه ای سرد و تاریک فرا می رسد ، آنگونه که گویی گوشت و پوست از استخوان جدا می شود ، چنان وحشت بر پیکره تنومندش می نشیند که همه وجودش را میلرزاند ، گویی که فهمیده است این سرما و حشت از درون اوست ، می خواهد فرار کند اما راهی پیش رو ندارد . هیچ روزنه ای نیست . فریاد میکشد اما فریاد رسی نیست ، چه کند ، خدایا مگر اینگونه تنهایی و وحشت یکجا حمله ور میشود . لحظه ای به فکر فرو میرود و در می یابد اگر تنهاست از این روست که خود را فراموش کرده است .
دمی بر خود مینگرد در کنج دلش نوری می بیند نگاهش می کند در می یابد که این نور با وجودش غریبه نیست ، همیشه با او بوده و در سختی ها و خوشی ها همراهش بوده است .
در همان لحظه فریاد میزند ، خدایا نگاهم کن که بی تو من سرد و تاریکم ، بی تو من هیچم ، بی تو من گمراهم ، مباد که از خویش یعنی از تو که وجودم از توست دور شوم و تنها و بی کس مانم ، دستم گیرو یاریم کن تا رنگ تورا بر خود گیرم و نشانم نشان تو باشد .
خدایا خدایا خدایا .... مرا لحظه ای بر خود وامگذار
یا زهرا ادرکنا
ای قلم سوزلرینده اثر یوخ آشنادن منه بیر خبر یوخ
گلده بو جمعه ده گده یارب فاطمه یوسفنن خبر یوخ
با زهم جمعه ای آمده و بازهم این جمعه هم میگذرد ولی از یار سفر کرده ما خبری نشد .
خدایا کی میشود دیده ما به روی چون ماهش نظاره کند . آیا میشود مولایمان را ببینیم و درد دل سالهای هجران را باز گوییم .
وکی می آید آن روزی که آخرین ودیعه الهی نورافشانی کند .