ریحانه رسول
نگاهم کن
لحظه ای سرد و تاریک فرا می رسد ، آنگونه که گویی گوشت و پوست از استخوان جدا می شود ، چنان وحشت بر پیکره تنومندش می نشیند که همه وجودش را میلرزاند ، گویی که فهمیده است این سرما و حشت از درون اوست ، می خواهد فرار کند اما راهی پیش رو ندارد . هیچ روزنه ای نیست . فریاد میکشد اما فریاد رسی نیست ، چه کند ، خدایا مگر اینگونه تنهایی و وحشت یکجا حمله ور میشود . لحظه ای به فکر فرو میرود و در می یابد اگر تنهاست از این روست که خود را فراموش کرده است .
دمی بر خود مینگرد در کنج دلش نوری می بیند نگاهش می کند در می یابد که این نور با وجودش غریبه نیست ، همیشه با او بوده و در سختی ها و خوشی ها همراهش بوده است .
در همان لحظه فریاد میزند ، خدایا نگاهم کن که بی تو من سرد و تاریکم ، بی تو من هیچم ، بی تو من گمراهم ، مباد که از خویش یعنی از تو که وجودم از توست دور شوم و تنها و بی کس مانم ، دستم گیرو یاریم کن تا رنگ تورا بر خود گیرم و نشانم نشان تو باشد .
خدایا خدایا خدایا .... مرا لحظه ای بر خود وامگذار
یا زهرا ادرکنا